سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اسیر سرنوشت
نوشته شده در تاریخ 88/4/29 ساعت 10:19 ع توسط ایمان


ای آشنا می بینی قلبم شکست

باقیمانده محبت را ازمن گرفتند

دنیای احساسم خرابی دلگیری شد

خانه ی دل را گرفت گرد باد ماتم

بر قلب پر دردم نفس تازه ای ندمید

و فریاد دلم در سکوت آواره شد

گرمی محبتی نبود و پرنده ای که پرواز کرد

و تن سردم به جای قفس

مرهم نبود و از دردها بی حس گشتم

غریبی غمی که مهمان دلم شد

باز سکوت ،باز درد

و من همان غریبی، که بودم..



  



نوشته شده در تاریخ 88/4/23 ساعت 3:41 ع توسط ایمان


 

 منآن‌ خاکم‌ که‌ عاشق‌ می‌شود

من‌ آن‌ خاکم‌ که‌ عاشق‌ می‌شود سر تا پای‌ خودم‌ را که‌ خلاصه‌ می‌کنم، می‌شوم‌ قد یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ که‌ ممکن‌ بود یک‌ تکه‌ آجر باشد توی‌ دیوار یک‌ خانه، یا یک‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یک‌ کوه، یا مشتی‌ سنگ‌ریزه، ته‌ته‌ اقیانوس؛ یا حتی‌ خاک‌ یک‌ گلدان‌ باشد؛ خاک‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره. یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ ممکن‌ است‌ هیچ‌ وقت، هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاک‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاک. اما حالا یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ وجود دارد که‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد. یک‌ مشت‌ خاک‌ که‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ کند، عوض‌ بشود، تغییر کند. وای، خدای‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاک‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاکی‌ که‌ با بقیه‌ خاک‌ها فرق‌ می‌کند. من‌ آن‌ خاکی‌ هستم‌ که‌ توی‌ دست‌های‌ خدا ورزیده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده. من‌ آن‌ خاک‌ قیمتی‌ام. حالا می‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودی شان‌ شد. اما اگر این‌ خاک، این‌ خاک‌ برگزیده، خاکی‌ که‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترین‌ اسم‌ دنیا را، خاکی‌ که‌ نور چشمی‌ و عزیز دُردانه‌ خداست. اگر نتواند تغییر کند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نکند، اگر همین‌ طور خاک‌ باقی‌ بماند، اگر آن‌ آخر که‌ قرار است‌ برگردد و خود جدیدش‌ را تحویل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بیندازد پایین‌ و بگوید: یا لَیتَنی‌ کُنت‌ تُراباً. بگوید: ای‌ کاش‌ خاک‌ بودم... این‌ وحشتناک‌ترین‌ جمله‌ای‌ است‌ که‌ یک‌ آدم‌ می‌تواند بگوید. یعنی‌ این‌ که‌ حتی‌ نتوانسته‌ خاک‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم! یعنی‌ این‌ که... خدایا دستمان‌ را بگیر و نیاور آن‌ روزی‌ را که‌ هیچ‌ آدمی‌ چنین‌ بگوید.

                                                        

 



  



نوشته شده در تاریخ 88/4/18 ساعت 9:55 ع توسط ایمان


دیوونه ام کردی ......

سرم داره گیج میره از دستت

میدونی دوستت دارم و درکش نمیکنی ؟

اخه به چه زبونی بهت بگم ؟

رفتارات سرد شده دختره خوب ...

از پشته تلفن سردیه لحنت عذابم میده ...

نگو نه ..... وقتی سرسری باهام حرف میزنی ...

وقتی با بی حوصلگی جواب میدی ..

من میفهمم ...درکش میکنم ...احساس میکنم .....

توروخدا اگه نمیخوای با من باشی بهم بگو ..

به جونه خودت که برام عزیزی بهم بگی دیگه بهت نمیزنگم

نترس دیگه دیوونه بازی در نمیارم که با اجبار و از ترس اینکه

کاره اشتباه دیگه ای انجام ندم برگردی پیشم..........



  



نوشته شده در تاریخ 88/4/18 ساعت 9:49 ص توسط ایمان


 فقط برای تو زنده ام

 

در حالی که لبانم بسته است و خاموشم

برای تو زنده ام

در حالی که اشکهایم را پنهان می کنم

اما در دلم فروزان می ماند فانوس خواستن و عشق

برای تو... به خاطر تو...

زندگی آورده است کتاب روزهای گذشته را

و خاطرات بسیاری ما را احاطه کرده است

بی پرسش چه بسیار پاسخ یافتم

دیدیم که چه می خواستیم و چه به دست آوردیم

اما در دل فروزان می ماند فانوس خواستن و عشق

برای تو... به خاطر تو...

چه بگویم که دنیا با من چه عداوتی کرد

حکم کرد که من زندگی کنم اما بدون تو...

نادان است آن کس که بگوید تو برای من غریبه ای

مردم چه بسیار بر ما ستم کردند عزیزم

اما در دل فروزان می ماند فانوس خواستن و عشق

برای تو... با امیدواری به امید تو



  



نوشته شده در تاریخ 88/4/18 ساعت 12:48 ص توسط ایمان


چقدر زود فراموش می شوم

انگار سالهاست که مرده ام

اما هنوز ذهن زخمی ام یاد او را نشانه می رود!

این روزها چشم های من خسته است...

  گاهی اشک....

      گاهی انتظار....

             گاهی دلتنگی....

این سهم چشمهای من است؟ 

چقدر زود                       

ببین ....نگاه کن ....!

آسمان ؟       

نه ..نه عزیز ....نگاه کن ....!

دریا .....؟

نه ..دریا هم ..نه !

کوه ..؟

نه .....کوه!  چرا ..کوه ! 

فقط نگاه کن ....دور نیست ...اصلا ....نگاهش کن ....!

دردش ....ترا آزرده کرده ................

آه فریادش ترا میگیرد ...کی گفته ...وجود نداره

نگاهش کن ...تو نگاهش کن ....خواهی دید 

ببین چطور دست وپای سخاوتش را جمع کرده ....ببین چطور مثل عنکبوت خودش را اسیر تارش کرده ...آه ببین مثل ببر تیز پا بود اما حالا توی لاک سنگینش به کندی سنگی راه میرود ..

.خیلی وقت ها هم خواب ...خواب ؟

نه از آن خوابهای قشنگ که ترا تا خونه ی دوست میبرد ..خوابی مثل کابوس ..

مثل عادت مثل تکرار مثل ..

.نمیدانم به هرچه نگاه میکنم تغییر را در نگاهش میابم

اما این کابوس تک است ...تک وتنها نه به معنای شیرین تنهایی نه عریززززز

به معنای درهم ریختن...نه  اون م  نیست ...............آه      هاها                                   راحت شد ....

رها شد......

                                                       سبک و روان ..........انعکاسش را بگیر

                                                                                                                حجم نبودنش را نفس کشیدی حالا بودنش را لمس کن ...........

                           ببینم  .........پیداش کردی ......

            من گفته بودم آن دور نیست

من به تو گفته بودم آن    نابود شدنی  نیست .......

آن تغیر میکند

حسش تغییر برمیدارد

اما بودنش..... بودنش..... بودنش.........نبودنی نیست

تنگنای اسارت را در خویش به وسعت دنیای رنگ وفرم تغییر داده ....

چرا گمان میکنیم ..اسارت ...تاریکی ودرماندگی است

طعمش را لمس نمیکنی مگر نه به اندازه ی دنیایی  آزادگی است

به درونش وارد شو .......نترس

ترا پیدا میکند 

 

 

نگاه کن ...ببین ......

دور نیست

 .....دوست داشتنی ولطیف ......

حسش کن

نه با چشم نه با زبان

نه رها کن این اعضای بخیل را

که ترا از طعم حقیقی وجود  کور و ناتوان میکند

و فقط به تو قرار ها را نشان میدهد

و ترا    ...ای دوست پاک من    .....................

ترا اسیر قوانین خوش میکند ............

 

 

وآن لحظه دردنیای بزرگ در میان آسمانی به وسعتی ناپیدا

زمینی مهربان به سخاوت گندم ....ترا تشنه وگرسنه آز و  ولع نداشتنهایت میکند  

نگاهش کن ......ببین ...دریافتی ................

چقدر ترا دوست دارد

میشنوی ....صدایش را.... 

با من بمان !!!!



  



نوشته شده در تاریخ 88/4/18 ساعت 12:43 ص توسط ایمان


تو رو خدا ، عشقمو اذیت نکنی

قول مردونه بده

بهش خیانت نکنی

قول بده چشمای اون ، هیچ موقع اشکو نبینه

قول بده که هیچ شبی چشم انتظارت نشینه 

  




  پیام رسان 
+ دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست ، جای چشم ابرو نگیرد ، گرچه او بالاتر است




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ